داستان حبیببنمظاهر
عاشورا درس های بزرگی به ما داده که یکیش وفاداری یاران امامه. وفاداری آدمهایی مثل حبیبِ پیرمرد؛ کسی که با سنِ زیادش، بازم امامِ زمانش رو تنها نذاشت و به یاریش شتافت. می خوام قصهای از این مرد بزرگ به شما بگم که بفهمید چقدر این انسانِ شریف، بابصیرت بود.
رندان تشنه لب را آبی نمیدهد کس / گویا ولیشناسان رفتند از این ولایت
عاشورا درس های بزرگی به ما داده که یکیش وفاداری یاران امامه. وفاداری آدمهایی مثل حبیبِ پیرمرد؛ کسی که با سنِ زیادش، بازم امامِ زمانش رو تنها نذاشت و به یاریش شتافت. می خوام قصهای از این مرد بزرگ به شما بگم که بفهمید چقدر این انسانِ شریف، بابصیرت بود.
روزی حبیب و میثم به همراه چند تنِ دیگه، دور هم نشسته بودن و باهم حرف می زدند. حبیب گفت: من یه پیرمرد خربزهفروشی رو میشناسم که روزی انسانهای ظالم، به خاطر دوستیِ اون با خانوادهی پیامبر، میکشنش. اونایی که اونجا نشسته بودن، همهشون فهمیدن که منظور حبیب، میثمه! آخه توی اون جمع، فقط یه نفر خربزهفروش بود! اونا با تعجب به میثم نگاه کردند، ولی میثم تمام صورتش گواه این رو میداد که درونش راضیِ از این جمله حبیب؛ اون با تمام وجودش میخندید.
بعد از چند لحظه، میثم گفت: منم پیرمردی رو میشناسم که صورتش قرمزه و برای یاری خانوادهی پیامبر میجنگه و آخرش هم سرش رو توی شهر کوفه میگردونن! همه تعجب کردن و این دفعه برگشتن به حبیب نگاه کردن؛ آخه مردی که صورتش قرمز بود، حبیب بود! بعد حبیب و میثم رفتن، ولی اونایی که اونجا نشسته بودن، مات و مبهوت مونده بودند. اونا میگفتن مگه میشه یه آدم بدونه دوستش چطوری از دنیا میره؟! اما خب... میثم و حبیب آدمای معمولی نبودن. حبیب داستانِ ما کسی بود که در عبادت و شجاعت و علم و زهد و تو دفاع از حریم ولایت معروف بود. اون از اول میدونست که چی قراره براش اتفاق بیفته... .
من جوانی میکنم بر سر کوی حسین
زندگانی میکنم با خم موی حسین
دل به دریا میزنم همچو مرغان هوا
قهرمانی میکنم بر فرا روی حسین
نام من باشد حبیب و عبدِ پیرِ داورم
خوردهام پیمانهای از سر جوی حسین
وقتی حبیب نوجوون بود، پیامبرمون زنده بودن. اون موقعها حبیب سعی میکرد تا رفتار و کردار پیامبر اسلام رو یاد بگیره و حرفای خوبشون رو گوش بده و بعد هم به اونها عمل کنه. ایشون تمام قرآن رو هم حفظ بود؛ حتی علاوه بر اینها، ایشون فرمانده و جنگجوی خوبی هم بود، چون توی اکثر جنگها همراه امام علی بود و توی همهی جنگها خیلی چیزها از حضرت امیر یاد گرفته بود. وقتی امام علی حاکم کوفه شد، حبیب هم همراهش به کوفه رفت؛ آخه نمیخواست امامش رو تنها بذاره. راستی کوفه همون شهریِ که به امام نامه نوشتن که میخوان با ایشون بیعت کنن و به همین دلیل امام رهسپار اونجا شده بود، ولی سپاه یزید ملعون، توی کربلا نگهشون داشتن.
اون موقع حبیب توی شهر کوفه بود؛ البته دیگه پیر شده بود. ایشون اون زمان فرستادهی امام حسین رو پناه داد و سعی کرد از مردم کوفه برای امام حسین بیعت بگیره، اما کسی گوشش بدهکار نبود. حبیب، ولی دست بردار نبود و میخواست هر چه در توانش داره برای امامش انجام بده.
یه روزی نامهای براش رسید. نامه را باز کرد، درونش نوشته بود: «من الغریب الی الحبیب!»؛ از یک آدمی که غریب و تنها مونده، به دوست خوب ما!
امام فرموده بود که: ای حبیب، تو که میدونی ما چه نسبتی با پیامبر داریم و بهتر از بقیه میدونی که ما کی هستیم، تو مرد آزاد و باغیرتی هستی، پس خودت رو به ما برسون.
حبیب لحظهای صبر نکرد؛ حتی به این فکر هم نکرد که خب حالا که پیر شده، به اون واجب نیست که توی جنگ شرکت کنه. در حقیقت اون فقط و فقط به امر امامش سر تعظیم فرود اُورد و اطاعت امر کرد. اصلا وقتی نامه به دستش رسید خیلی خوشحال شد، چون میدونست قراره به آرزوش که شهادته، برسه؛ قراره برای امامش جونشو نثار کنه.
نــامه بنــوشتم کــه سوی مـا بیایی، آمدی
صورت از خونِ جبین رنگین نمـایی، آمدی
سینــه پیش نیــزه قــاتل گشــایی، آمدی
چــون مــه تابـان ز ابر خون برآیی، آمدی
آمدی قامت ز خون شویی سراپا یـا حبیب
حبیب به ندای حسینبنعلی بلند گفت: «لبیک یا حسین» و راهی کربلا شد؛ راهی که راحت نبود، چون اگر کسی میفهمید، همون جا توی راه جلوشو می گرفت و حتی ممکن بود اون رو بکشن؛ اما با وجود این، حبیبِ پیرِ قدرمند، خودش رو به صحرای کربلا و به ولینعمتش رسوند.
امام حسین قبل از اومدن حبیب، پرچمهای لشگرش رو بین یارانش تقسیم کرد، ولی یه دونه رو نگه داشت توی دستاش و به کسی نداد. یارانش دلیل این کار رو جویا شدند و ایشون گفت: صاحبش هنوز نرسیده، ولی می دونم که می یاد. بعد هم حبیب اومد و پرچم رو توی دستاش گرفت و در صحرای کربلا هم یکی از فرماندهان پر دل و جرئتِ سپاه امام حسین شد.
شب عاشورا همه دور هم نشسته بودن توی چادرهاشون و میدونستن که فردا جنگ سخت و نفسگیری پیش رو دارن. یکی از یاران امام موقعی که داشت از کنار چادر امام رد میشد، اتفاقی صدای حضرت زینب رو شنید که میگفت: برادرم از یارانت مطمئنی؟ فردا تنهات رهایت نمیکنند؟ امام حسین با قلبی مملو از آرامش گفت: نگران نباش خواهرم. اینها از انسانهای خاص و پاک خدا هستند، شکی بر اونها نیست!» اون یار امام نزد بقیه یاران امام رفت و موضوع رو برای اونها شرح داد و گفت که چقدر حضرت زینب نگران امام حسین هستن. حبیب هم با شنیدن این ماجرا، همگی رو دعوت کرد تا نزد امام برن. وقتی به کنار چادر آن دو بزرگوار رسیدن، حبیب از اون بیرون بلند گفت: «خانم زینب! ما یاران و دوستان امام حسینیم. اگر همین الان هم ایشون دستور بده، حمله میکنیم. ما این شمشیرهامونو آوردیم که باهاش از حسین و خانوادهاش دفاع کنیم. مطمئن باشین تا ما هستیم اجازه نمیدیم حتی یک نفر از خانواده امام حسین آسیبی ببینه. بقیه هم حرف حبیب رو تصدیق کرند و کاری کردند که حضرت زینب خیالش بابت اون ها راحت شد و دلش قرص شد.
حبیب و یاران امام حسین همون کاری رو کردن که گفته بودن. فرداش، توی روز عاشورا، تا وقتی که یاران امام حسین زنده بودن، هیچکدوم اجازه ندادن کسی از خانواده امام حسین به میدون جنگ بره و اتفاقی براش بیفته. همهشون تا آخرین نفس جنگیدن. حبیب پیرترین یار امام حسین بود، اما مثل یه قهرمان جنگید و به شهادت رسید.
ای نگارستان خون بـاغ و بهـارت یا حبیب
ای محبت کرده بیصبر و قـرارت یا حبیب
جـان اهـل معرفت شمع مـزارت یا حبیب
اشک «میثم» تا صف محشر نثارت یا حبیب
سینهات صحرای عشق و دیدهات دریا حبیب
*** برای مشاهده پوستر با کیفیت اصلی، کلیک کنید!
** برای مشاهده پویانمایی کلیک کنید!
* قابل استفاده برای مبلغین گرامی در بحث های چندرسانه ای، نقاله خوانی و پرده خوانی.
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}